• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم چهارم – امام حسن مجتبي (ع)

    روزي حضرت سوار بر اسب ، از كوچه اي عبور مي كرد. بين راه به مردي كه از دوستان «معاويه» بود برخورد كرد. آن مرد وقتي دانست امام حسن است شروع به ناسزا گوئي كرد.
    حضرت ايستاد و گوش داد سپس رو به او كرد و فرمود: «فكر مي كنم تو غريبي و اهل اينجا نيستي ، از طرف دشمنان تحريك شده اي و حرفهاي دروغ آنان ، تو را نسبت به ما بدبين كرده است اگر حاجتي داري ، حاجتت را برآورم ، اگر گرسنه اي ، دستور دهم سيرت كنند و اگر لباس احتياج داري ، دستور دهم تو را بپوشانند و اگر جائي نداري ، تو را به خانه خود برم و از تو پذيرائي كنم
    وقتي اين مرد بي ادب ، اين حرفها را از امام شنيد خيلي شرمنده و پشيمان شد و از كاري كه كرده بود آنقدر ناراحت شد كه گريه كرد و عذر خواست و به حضرت گفت: «حرفهاي دشمنان شما ، در من اثر كرده بود و پيش از اين ، تو و پدرت در نزد من دشمن ترين مردم بوديد. حال كه اين اخلاق را از شما ديدم ، گرامي ترين مردم نزد من هستيد و دانستم كه شما خانواده اي هستيد كه لياقت جانشيني رسول خدا را داريد و من تا عمر دارم دوست و ارادتمند شما هستم و از حق شما دفاع خواهم كرد» و چنين كرد كه گفته بود.
    1-شخصي خدمت امام حسن آمد و گفت: «فقر و بدبختي آزارم مي دهد شما كه خاندان عصمت و پاكي هستيد ، مرا از شر اين دشمن ستمكار نجات دهيد»
    حضرت خدمتكار خود را خواست و فرمود: «چقدر مال نزد خود داري؟» خدمتگزار پاسخ داد: «پنج هزار دينار». فرمود:‌ «همه اين پول را به اين مرد بده تا سرمايه كار و زندگيش قرار دهد و خود را از فقر و تنگدستي نجات بخشد».
    2- امام حسن روزي به خانه خدا رفته بود در همان حال كه مشغول عبادت بود ، شنيد مردي با خداي خود ، به گفتگو نشسته است و مي گويد: «خداوندا به ده هزار درهم احتياج دارم كه سرمايه زندگيم كنم و تو اي بخشنده مهربان اين نعمت را نصيبم كن».
    همان وقت كه حضرت بازگشت آن مبلغ را براي او فرستاد.
    3-مردي فقير و پريشان حضور امام حسن آمد و شعري گفت كه معني آن اين بود: هيچ چيز حتي يك درهم برايم نمانده است. تو حال مرا خوب درك مي كني و مي داني. چيزي جز آبرو برايم نمانده است كه بفروشم. مي دانم كه تو خريدار آن هستي.
    حضرت فوراًَ خدمتگزار خود را خواست و فرمود: «هر چه پول در نزد خود داري به اين مرد بده».
    خدمتگزار ده هزار درهم به مرد داد و حضرت از او عذرخواهي كرد كه بيش از اين ندارم كه به تو بدهم اين را بگير و سرمايه زندگيت كن اميد است چرخ زندگيت به راه بيفتد و از فقر نجات يابي.