• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم سيزدهم – امام حسن عسكري (ع)

    من پولها را به او تحويل دادم و به امام گفتم كه دوستانتان در گرگان سلام مي رسانند. فرمود: خداوند به ايشان اجر و پاداش دهد شما به گرگان برمي گردي و خداوند پسري به تو خواهد داد ، نامش را «شريف» بگذار او يكي از ياران و دوستان ما خواهد شد و خداوند به «ابراهيم» هم كه يكي از دوستان ما است پسري خواهد داد به او بگو كه نامش را «احمد» بگذارد كه او هم از ياران ما خواهد بود. من از خدمت امام خداحافظي كردم و رفتم و همانطور شد كه امام فرموده بود.
    2- «شبلنجي» كه يكي از علماي سنت است از «ابوهاشم» نقل مي كند كه گفت: «من و چهارتن از ياران امام ، در زندان بوديم ، حضرت بر ما وارد شد ، ما گرد او را گرفتيم و با او صحبت نموديم ،
    در بين ما مردي بود كه خود را از فرزندان علي مي دانست ، حضرت به او اشاره كرد كه بيرون رود وقتي كه او بيرون رفت فرمود: «اين مرد دروغ مي گويد و از ما نيست او جاسوس خليفه است و از شما گزارشهائي تهيه كرده و در لباس خود پنهان نموده كه به او بدهد».
    ما او را آورديم و تفتيش كرديم و همانطور بود كه امام فرموده بود ، او گزارشهاي بسياري از ما نوشته بود كه اگر به دست خليفه مي رسيد همه ما را مي كشت ، ما همه را پاره كرديم و از بين برديم و از آن به بعد مراقب خود بوديم .
    3- شخصي به نام «ابراهيم» مي گويد: به من و برادرم خبر رسيد كه پدرمان ناپديد شده و به نقطه اي دور از فرزندان مسافرت كرده است ،
    به اتفاق هم از «مدينه» بسوي عراق به راه افتاديم ، تصميم من بر اين بود كه به نزد امام حسن عسكري بروم و از او بخواهم كه مرا در يافتن پدرم كمك كند ، زيرا تنها او بود كه مي توانست با علم امامت خويش محل پدرم را به من بگويد ،
    راه طولاني را پيمودم تا به در خانه حضرت رسيدم ، در آنجا مدتي نشستم و در انتظار ماندم تا كسي از خانه حضرت بيرون بيايد و حضرت را از علت آمدنم با خبر سازد ،
    هنگامي كه در افكار خود فرورفته بودم و به آينده كارم مي انديشيدم ، ناگهان در خانه باز شد و خدمتگزار حضرت بيرون آمد و صدا زد مسافري به نام «ابراهيم» كه از مدينه به مقصد ديدار امام آمده است كدام يك از شما است؟ من با خوشحالي برخاستم و گفتم بفرمائيد من هستم كه مدتي است در انتظارم ، او نگاهي به من كرد ، آنگاه كيسه اي به من داد و گفت: امام فرمودند اين كيسه كه خرج سفر تو در آن است بگير و به راه خود ادامه بده و ديري نخواهد گذشت كه پدرت را خواهي يافت ،
    من با شگفتي كيسه را گرفتم و با خود گفتم ، من كه امام را ملاقات نكردم و جريان كارم را به او نگفتم ، چگونه حضرت از آنچه كه در افكارم مي گذشته است با خبر بوده است ، مي خواستم به خدمتگزار بگويم كه مرا به حضور حضرت ببرد تا از او بخواهم محل پدرم را به من بگويد ولي ناگهان متوجه شدم كه خدمتگزار گفته بود كه امام فرموده به راه خود ادامه بده ، از طرف ديگر ، نيروي مرموزي مرا به سوي «طبرستان» مي كشاند و مرا وادار به مسافرت به آن نقطه مي كرد ،
    من بدون اينكه توجهي داشته باشم راه «طبرستان» را در پيش گرفتم و به راه افتادم