• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم هشتم – امام جعفر صادق (ع)

    ديگري مي گويد: «امام صادق (ع) را ديدم كه لباس خشني در برداشت و مانند يك كارگر ساده در باغ كار مي كرد و عرق مي ريخت به او گفتم:‌ اي فرزند رسول خدا اجازه دهيد من بجاي شما كار كنم» فرمود: «دوست دارم كه براي زندگيم كار كنم و مانند ديگران رنج گرماي آفتاب را بچشم.»
    امام وقتي بيرون مي آمد لباس نو و تميز و پر قيمت مي پوشيد و بر اسبي راهوار سوار مي شد گروهي از جاهلان خيال مي كردند اين كار برخلاف زهد و تقوي است از اين رو جلو مي آمدند و اعتراض مي كردند و وقتي پاسخ مي شنيدند شرمسار مي گشتند.
    روزي يكي از مقدس نماهاي فريبكار به نام «سفيان» جلو امام صادق (ع) را گرفت و گفت: «شما كه از خاندان پيغمبريد چگونه اين لباسهاي گران قيمت را مي پوشيد؟» امام فرمود:‌ «اي سفيان ، ببين زير اين لباس ، پيراهن خشني است و بر روي آن ، اين پيراهن را پوشيده ام تا آنانكه عقلشان در چشمشان است خيال نكنند من يك آدم فقير و محتاج و درمانده اي هستم اما تو در زير اين لباس خشن كه در برداري لباس نرم پوشيده اي تا ديگران را بفريبي كه زاهدي ، اي سفيان اينقدر تنگ نظر مباش».
    روز ديگر «سفيان» امام را در مزرعه خود ديد كه در كنار كارگران كار مي كرد و عرق مي ريخت ، جلو رفت و گفت: «از تو در شگفتم كه چرا در دنيا حرص مي زني و در سن پيري عرق مي ريزي و كار مي كني؟» امام فرمود: «چقدر خوشوقتم كه در اين حال خدا را ملاقات كنم كه با زحمت و رنج مخارج زندگيم را تهيه مي كنم و بر مردم تحميل نمي شوم».
    چه بدبخت كساني كه از دسترنج ديگران مي خورند ، و توسط آنان به قدرت مي رسند و بجاي خدمت و محبت ، بر آنان فخر مي فروشند و از همه طلبكار مي شوند ، آنان همانند «سفيان» ظاهري آراسته و پرفريب دارند ولي درونشان فاسد و خراب است.
    امام صادق (ع) هزار دينار به يكي از يارانش به نام «مُصادف» داد تا با آن براي حضرتش تجارت كند و سودي به دست بياورد و كمكي براي زندگيش باشد. «مصادف» با آن پول كالائي خريد و با بازرگانان ، بسوي مصر رفت .
    نزديك شهر با كارواني كه برمي گشتند برخورد نمود ، وي از كالائي كه به همراه داشت پرسيد تا از وضع آن باخبر شود كالا چون از نيازمنديهاي عمومي مردم به شمار مي رفت در شهر كمياب بود ، آنان برايش شرح دادند كه بخاطر كمبود اين جنس ، مشتريان فراواني خواهد داشت بنابراين مي تواند كالايش را به قيمت گراني بفروشد.
    مرد تاجر خوشحال شد و با همراهان توافق كرد كه كالاي خود را به دو برابر قيمت بفروشند و از اين قيمت پائين تر نيايند ، پس از ورود به شهر همين كار را كردند و نتيجه آن شد كه آن مرد ، هزار دينار سود برد
    وي به «مدينه»‌ بازگشت و با خوشحالي بسوي خانه امام رهسپار شد ، وقتي بحضور امام رسيد دو كيسه هزار ديناري را در خدمت امام گذاشت و گفت:‌ «يك كيسه سرمايه شما است و كيسه ديگر سود معامله است». امام فرمود: «اين سود فراوان را چگونه به دست آورده اي؟ مرد تاجر تمام جريان را براي حضرت بيان كرد ، ناگهان قيافه امام برافروخته شد و فرمود: «بخدا پناه مي برم! به زيان گروهي از مسلمانان هم پيمان مي شويد تا كالايتان را به دو برابر قيمت بفروشيد؟!»
    امام پولي را كه داده بود برداشت و كيسه ديگر را به مرد برگرداند و فرمود: «من به اين سودي كه با بي انصافي به دست آمده نياز ندارم ، اي مرد بدان كه بدست آوردن مال ، از راه حلال بسيار دشوار است»