• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم هشتم – امام جعفر صادق (ع)

    حوادث و مشكلاتي كه در زندگي انسان پيش مي آيد مي تواند اندازه توانائي و ايمان انسان را معلوم كند مشكلاتي كه در زندگي امام صادق پيش آمد و بردباري كه حضرت در برابر آنها نمود ، شخصيت و ارزش او را روشن ساخت. هر چه به او دشنام مي دادند و آزارش مي كردند بردباري مي كرد و نصيحت مي نمود و هيچگاه زبانش به نفرين و دشنام به كسي حركت نكرد.
    مردي هميشه همراه امام صادق بود و حضرت وي را خيلي دوست مي داشت و هميشه از او ياد مي كرد. يك روز به اتفاق هم به بازار كفشدوزها رفتند ، آن مرد غلام سياه پوستي داشت كه بدنبال او حركت مي كرد.
    غلام سرگرم تماشاي مغازه ها بود و از صاحبش دور افتاد ، يار امام مرتب به پشت سرش نگاه مي كرد و غلام خود را نمي ديد ، خيلي عصباني و ناراحت شده بود ، ناگهان چشمش به غلام افتاد و گفت: «مادر فلان! كجا بودي؟» تا اين جمله از دهان اين مرد خارج شد ، امام صادق (ع) با تعجب دست خود را بلند كرد و محكم به پيشاني خود زد و فرمود:‌ به مادرش دشنام مي دهي؟!
    من خيال مي كردم تو مرد با تقوي و پرهيزكاري هستي ، و با تو مدتها دوست بودم و در مجلس دوستان و يارانم از تو ياد مي كردم خوب شد كه دانستم كه تو دوست خوبي نيستي ، زود از من دور شو.
    «شقراني» جواني بود كه در پنهاني كار بد مي كرد و بخاطر اينكه جدش آزاد شده‌ رسول خدا بود ، مردم وي را ، وابسته به پيامبر مي دانستند. روزي شنيد كه «منصور» اموال بيت المال را تقسيم مي كند ، به آنجا رفت تا كمكي بگيرد ولي چون در آنجا كسي را نمي شناخت نمي توانست چيزي بگيرد.
    در اين ميان چشمش به امام صادق (ع) افتاد دوان دوان خود را به او رساند و از امام خواست كه برايش واسطه شود و سهمي از خليفه بگيرد امام درخواستش را پذيرفت و رفت و سهمش را گرفت و آورد ، وقتي كه امام پولها را به وي داد فرمود:‌ «كار خوب از هر كسي خوب است ولي از تو كه به ما وابسته هستي بهتر است و كار بد از هركسي بد است ولي از تو كه به ما وابسته اي بدتر است»
    امام اين را گفت و رفت. «شقراني» پولها را كه گرفت به فكر فرو رفت و دانست كه امام از كار بد او آگاه شده و با اين حرف خواسته وي را از آن كار بازدارد. مرد بدكار از اين برخورد امام ، نزد خود ، شرمسار شد و تصميم گرفت كار بدش را ترك كند و چنان كرد كه مي خواست.
    1- يكي از ياران امام به نام «معي بن خنيس» مي گويد: شبي تاريك و باراني در كوچه هاي مدينه امام صادق را ديدم كه كيسه سنگيني بر دوش دارد و مي برد ، او را تعقيب كردم تا بدانم به كجا خواهد رفت ،
    مقداري از نان از كيسه به زمين ريخت و من آنها را جمع كردم و خدمت امام رفتم و سلام نمودم و به او دادم ، امام آنها را گرفت و در كيسه گذاشت و به راه خود ادامه داد ،
    طولي نكشيد كه به نقطه اي رسيد كه گروهي از مستمندان خوابيده بودند ، حضرت زير سر هر كدام دو عدد نان گذاشت و برگشت ، من به امام عرض كردم ، آيا آنان از شيعيان شما بودند؟ فرمود:‌ «خير ، اگر از شيعيان ما بودند بهتر به آنها مي رسيديم».